يه اتفاق
پسره گلم صبح روز 7 اومدم پنبه ريزتو عوض كنم ديدم نافت افتاده مباركت باشه ماماني يه عالمه بوسسسسسسسسسسسسسسس
نویسنده :
مامان نانا
15:06
روز ديدار92/3/7
شب سه شنبه رفتيم خونه خاله پروانه كه صبح از اونجا با خاله بريم بيمارستان اون شب تا صبح چشم روي هم نزاشتم صبح ساعت 5/30دقيقه رفتيم بيمارستان بعد پذيرش من و بردن بالا توي قسمت زايمان اونجا خاله و بابا پشت در بودن لباس سبز بهم دادن گفتم بپوشم خيلي استرس داشتم لباسارو كه پوشيدم رفتم به يه بخش اونجا براي عمل آمادم كردن ساعت 8 يه خانومي با يه ويلچر اومد منو برد پشت درب آسانسور بابا و خاله بودن تا اونارو ديدم گريم گرفت بابا هم پيشونيمو بوسيد و من رفتم توي آسانسور به سوي اتاق عمل وارد اتاق عمل كه شدم خوابوندنم روي تخت دستيار بيهوشي بعد ماينه بهم گفت بايد بي حسي بشم چون زربان قلبم بالاست بيهوشي نميشه من كه ميترسيدم همش ميگفتم نه نه ...
نویسنده :
مامان نانا
17:39
يك روز ماندا به وعده ديدار92/3/6
اون روز با هزار تا دل شوره واسترس از خواب بلند شدم درسته داشتم كارايي كه بايد براي فردا انجام ميدادمو انجام ميدادم اما انگار اينجا نبودم پيش خودم ساعت شماري ميكردم يعني فردا ميبينمت فقط چندساعت به ديدارت نمونده يه حسي دارم كه تا حالا نداشتم
نویسنده :
مامان نانا
17:12
آمدن بهار زندگيم
نميدونم چي بنويسم اين احساسي كه الان دارم فقط يه بار اونم موقع عقدمون داشتم انظار شيرين هيچ نوشته و كلامي نميتونه احساس قلبم و بيان كنه هفت روزه ديگه به ديدنت و به آغوش كشيدنت مونده باورم نميشه كه چيزي به بوئيدنت نمونده ♥عزيز دل مامان بابا هيچ زماني قشنگترو بهتر از زمان ديدنت نيست من و بابائي داريم براي لحظه ديدارت ثانيه شماري ميكنيم ...
نویسنده :
مامان نانا
20:22
شمارش معكوس
بازم سلام به روي ماه قشنگ جگر گوشه ماماني دكترت تاريخ 92/3/7 براي ديدنت بهمون داد كه به اميد خدا اون روز انتظار من و بابائي و يه عالمه دوست و آشنا به پايان مياد به اميد22روز ديگه كه مياي بغلمون ...
نویسنده :
مامان نانا
14:04
روز مادر
الاهي فدات بشم ميدونستي امسال اولين ساليه كه به خاطر وجود پر مهرت من مادر شدم عزيز دلم ...
نویسنده :
مامان نانا
20:47